زبان، زمان و ساختار شاهنامه
آی واژه!
واژهباید شسته رفته، پالاییده و دم به دم چون جان شیرین پاسداری شود، همچو آب و سرشک:
از بن دل، ساده و آسان برآید، نرم نرمک روان آب و سپس خروشان چون سهمگین تند آب شود.
واژه
باید در این جهان آکنده از نیرنگ و رنگ از همه جاودانه سرچشمه های بی رنگ، مانند: رودک و باژ...، همچو بخرد دلیران پارتی و مادی و پارسی:
سخت بخروشد و ستم وار با گرز گران، راهبر بندد وبر دیو و دد دشمن نامردمی «افراسیاب» ها شود.
واژه
باید برای بازخواست از نیرنگ این گجستک نانژاده شغاد! بر بی گناهی رستم و رخش: اشک ریزد بانگ برآرد، خون ببارد، خاک بر سر بریزد تا که این موژانگیز رویداد، آشکارا از برای مردم ایران شود.واژه
باید از برای نام و ننگ این جاودانه مردم نیکو نهاد، هم چون «سیاووش های» پاکزاد:
دور گردد از تن کامگی با پیراهنی پاره ز پشت از برای پیش گیری کردن ژاژخایی های مردمان نابکار، می گذر باید کند از کوه آتش، گر خدا خواهد آن هم گلستان می شود.
واژه
باید از برای همدردی و آسایش این مردم میهن پرست، همچو نمادین البرز کوه برکشیده ستیغ:
با چکادی پر ز برف، سوزان دل، گدازان و جوشان درون، دامن پربار و دل سوز خویش بگشاید، مهر فرو ریزد:
تا «آژی دهاک» با پای خود، در بند فریدون و کاوه ها شود!
واژه
باید از برای نمودارهای ارج و نگاهبانی این سرشار فرهنگ کهن با همه پاکی و بیگناهی لیک با افراشته سر، همچون «سیاووش» ها:
سردهد، جان بیفشاند لیک چون پیکان تیر کمانگیر آرش تا جهان برخاست پیوسته جاودانه شود.
واژه
باید برای شناساندن کیستی هر ایرانی گم کرده، خویشتن خویش تا که از پی نیرنگ «افراسیاب»ها پیش نیاید این موژانگیز داستان «رستم و سهراب» ها:
دم به دم کوشد، آگاه سازد، پخته گرداند درون هر نژاد ایرانی تبار تا که او راه خویش یابد، خود شتابان در پی کیستی خویشتن جویا و پویا شود.
واژه
باید آن چنان نرمخویی ورزد که در دست کار کشته «آرش» ها، چون تیر رها:
راسته راهی در پیش گیرد پر شتاب، تیزپا، پران شاهباز، سوی شکار، دم به دم به کامه اش نزدیک شود.
واژه
باید از بهر بالندگی این اهورایی مرز و بوم و مردم آزاده اش، همچو تیر خدنگ برخاسته به فرمان سیمرغ از برای پور زال:
چابک و سرراست، آن سان رود تا سرانجام، فرو در دیده «نادانی» و در چشم «فزون خواهی» شود.
واژه
باید از برای زخم و ریش هر چنگاری بیمار در چنگ مرگ، گرچه می داند بهبودی در کار نیست لیکن چون مهرورز پرستاری دل سوز:
شب نخوابد، روز هم سرگرم دارو دادن و آسایش و تیمار بیمار باشد، شاید خدا، فردا دست این همه داروها، تنها از برای هر تیمارخواری بی چشمداشت، گوشه چشمی کند، مهر ورزد تا که آن بیمار دیده مرگ، یک بار دیگر، باز هم درمان شود.
این همه گفتیم از واژه، این گرامی همدم و یار ارجمند لیکن هر نژاد واژه یی، تنها به خواست خدا از برای راهیابی راست باوران، نرم و هموار می گردد، نخست در مغز و آن گاه در خامه هر فرهیخته ای، همچو، آهنگر کاوه و سندان او:
گرچه پیچید، گرچه شورد، گرچه تازد، گرچه سخت بستیزد و نافرمانی کند لیک نیک می داند، گرخدا خواهد، آن چنان ویراستاریش می کند تا که سخن، پخته و نغز و زیبا شود.
آی واژه!
آشکارا می گویم، آن هم با تندرگون آوایی رسا؛ زدی آبیژگی، زبانه برکشیدی از درون سوخته ام! پیچ پیچان رفتنت دیدم تا ستیغ البرز کوه، پایگاه جاودانه سیمرغ نامدار! لیک با شوری ویژه خود، ره گشودی با دلباختگی، فراسوی کهکشهانهای بیکران! سوی خدا:کار خود کردی، هرچه می باید با فروغ خود نمایان ساختی؛ دردها رابر بردباری تیمار و درمان نمودی! با آذرخش خود سوزاندی آن چنانم! آرام کردی با ریزش باران درونم، پاک پاک چون خاکسترم کردی، نمی دانی چه یی؟ لیک دریافتم با چشم دل از خدایی و هر چه هستی از خدا جدا نه یی!
تبارنامه ی پیشدادیان (بر پایه ی شاهنامه ی فردوسی)
دوره های گوناگون تاریخ ایران: «از آغاز تا پایان دوره ی هخامنشی»
نام کسان (داستانی)/ زمانهای نزدیک به راستینگی |
اندریافت دورانهای (تاریخی) |
مشی و مشیانه |
پیدایش آدمی |
سیامک |
دوره های یخبندان |
فرواگ |
آغاز سخنگویی |
هوشنگ پیشداد |
دوره ی پیش از تاریخ-دوره ی سنگ |
تهمورث |
دوره ی توپالها تا آغاز کوچ آریاییان |
جمشید |
دوره ی کوچ تا چیرگی بابلیان بر ایران |
ضحاک |
دوره ی چیرگی بابلیان |
فریدون |
پیروزی بر بابلیان، سه بهره شدن آریاییان، یافتن آهن |
منوچهر |
برپایی دودمان مانوش در دامنه البرز |
از نوذر تا گرشاسب |
برپایی فرمانروایی های کوچک بومی و چیرگی تورانیان |
کی قباد |
آغاز فرمانروایی های کوچک |
کی کاووس |
برپایی فرمانروایی کاسیان یا کادوسیان نزدیک قزوین و گیلان |
کی خسرو |
برپایی فرمانروایی در آذربایجان (سراب) |
لهراسب |
برپایی فرمانروایی در خراسان (نیشابور یا بلخ) |
گشتاسب |
دوره ی دگرگونی دینی (پیدایش زردشت) |
بهمن |
دوره ی نیک اندیشی (گسترش دین زردشت) |
همای |
جایگیری دودمان ماد در باختر ایران تا فروپاشی فرمانروایی ماد |
داراب و دارا |
شاهنشاهی هخامنشی (از آغاز تا فروپاشی) |
پیش گفتار
پیش از آن که به دیدگاه و دیدمان خود به نام «زبان، زمان و ساختار شاهنامه» بپردازیم، نخست باید برخی واژه ها همچون: «میث، اسطوره، افسانه، داستان، تاریخ و ...» را به گونه ای بسیار فشرده بازگو کنیم تا برای هرچه بهتر دریافت شدن دیدگاه مان با دشواری ها و گرفتاری هایی رو به رو نگردیم:میث یا اسطوره:
واژه ی «میث» که در زبانهای اروپایی به گونه «میت» و «میتولوژی» دیده می شود؛ به چم و اندریافت: «اساطیر، افسانه، افسانه کهن، خرافات، داستان، تاریخ افسانه ها و داستانها و ...»«میث» یکی از کهنترین واژه های ایرانی است که در اوستا آمده است. واژه ای دیگر به نام «اَوختَ» در اوستا، همراه «میث» هست که به گونه ی «میثوخت» فراگو می شود.
«میث» به چم و اندریافت: «رمز و نشانه است.» و «اوخت» به چم: «سخن، گفته، گفتار» که روی هم «میثوخت»: «سخن رازآمیز، گفتار نشانه، سخن رمز» است.
«میتولوژی» یا «دانش اساطیرالاولین» رمز و رازهایی است درباره ی «پیدایش و آفرینش جهان و داستانهای ایزدان و پهلوانان و نشانه های ویژه ی نژادها و مردمان و ...»
به سادگی می توان گفت: «فرهنگ هر دودمانی در استانها و افسانه های کهن آن مردم نهفته است.»
در فرهنگ و ادب ایرانی، بیشتر ریزه کاری های اوستا، نوشته های دینی، شاهنامه ها، یادمانهای شناسایی و سوفیانه را همین «رمزها و رازها و نشانه ها» می سازند.
یکی از چمهای «میث» اسطوره است که در تازی اساطیر شده، باید یادآور شود که «اسطوره»، جمع آن اساطیر» آن گونه که واژه نویسان نوشته اند، واژه تازی نیست، ریشه ی آریایی دارد. در زبان سانسکریت «ستوره stura» به چم داستان است که بیشتر در نوشته های بودایی به کار می رود.
داستان:
این واژه افزون بر چمهای گوناگون اش، دارای اندریافتهایی چون: «سرگذشت، رویداد، رُخداد، سرگذشت گذشتگان، تاریخ و ...» است.تاریخ:
واژه ای است با دو چم و اندریافت جداگانه:1- زمان پدید کردن چیزی، روشن کردن زمانی را از آغاز کاری بزرگ و کهن و بلندآوازه یا پیدایی کاری دیگر که در دنبال آن است، شماری که زمان را بنماید، زمان رویداد هر رُخداد.
2- سرگذشت یا رشته ی کارها و رویدادها و رخدادهای در خور یادآوری که به سامان زمانها، سامان یافته باشد.
پیش از تاریخ:
در زبانهای آریایی (انگلیسی، فرانسه و ...) واژه ی انگلیسی (predate): «تاریخ پیش از رخداد، پیش از تاریخ راستین تاریخ گذاشتن، پیشتر بودن از ...» و واژه ی فرانسوی (préhistoire): «پیش از تاریخ» به کار رفته است.پیشوندهای (-pre) و (-pré) بیگانه در فارسی برابر است با: «پَرَ-para» و «پَری-pari» و «پَرَن-paran» و «پیش-piš».
همه ی تاریخ نگاران امروزی، دوران «سنگ» و زمانهایی را که هنوز «دبیره» پدید نیامده و آگاهی های تاریخی نوشتاری از آن روزگاران در دست نیست، زیر نامِ «دوره ی پیش از تاریخ» می شناسند.
فرآمد گفتار آن که: «تاریخ کردار و رفتار پادشاهان و فرمانروایانی که از خاور ایران برخاستند و در بنیاد گذاری فرمانروایی های جداسر رنج بردند، چون به هم آمیخت، داستانهای سامانمند را پدید آورد که بنیاد آنها «تاریخ» برونه شان «داستان» و روش آنها «ستوره های دینی» بود و ما نمونه هایی از این داستانها را در اوستا می بینیم که به واره خودپایه و بُنلاد داستانهای «پاترمیک» ایرانیان در دوره های دیگر گشت.»
زبان
زبان: گزارشگر فرهنگ
بی گمان، زبان سالها پیش از سامان گرفتن فرهنگ پدید آمده است و آدمیان آغازین بسته به خواستها و آرزوها و نیازها و سهش های درونی خود توانایی ها را به هم پیوند دادند و نیازهای خود را برآورده کرده اند. مهر و خواهش و دوستی و خشم خود را به گوش همدیگر رسانده اند.شاید آن آدمیان پس از این که چشم گشودند، نگریستن آموختند و اندکی به رازهای درون مانند «مانته Mātne» پی بردند و خود را با دگرگونی های «مانته» سازگار کردند.
[مانته: از ریشه ی آریایی و اوستایی «مان» (mān)=«اندیشه»+ تکواژ ریشه ای «ته» (ta=) «ماندگار».
«مانته»: اندیشه ی ماندگار (=خرد جاویدان).
در آیین ایرانی باستان آن چه را که آفریدگار برای زندگی و آسایش آفریدگان پدید آورد،«مانته» گویند.
پس از هزاران سال که این واژه بر سر زبانها بود، امروز در زبان پارسی گرفته شده از زبان تازی «طبیعت» گویند.]
از سویی کوشش برای زیستن و زنده ماندن و پی گیری برای شناخت و اندیشه ها و آرزوها و خواهشها و مهر و خشم همدیگر یا مهرورزی ها و بی مهری ها، «مانته» آنان را وادار کرده است که: «بر هر کنش و واکنش و هر کس و هر چیز نام فراخور اندیشه خودشان بگذارند و آن را زبان بنامند.»
اگر بخواهیم با گمانه در زمینه چگونگی زبان بنویسیم خود جستاری دامنه دار خواهد شد لیک نیک آشکار است که این سخنان، گمانی بیش نیست؛ زیرا که «زبان» در دامن همین فرهنگ پرورش یافته و چگونگی و آگاهی ها و دانشهای نهفته در فرهنگ را گزارش می کند.
زبان به تنهایی بسیار دور از دسترس است. به گونه ای که شاید با گمانه ها هم نتوان در گزارش آن به سرانجامی درست رسید. اگر بخواهیم از پیوستگی فرهنگ و چگونگی آن گزارش کنیم، تنها گزارش اندیشورانه آن است که: «زبان گزارشگر چگونگی فرهنگ است.»
از سوی دیگر خود فرهنگ در دامن «مانته» پرورش یافته است و آدمیان آغازین، برای نیکو زیستن و نشان دادن برتری ها و هنرها کوشش کرده و به آگاهی هایی دست یافته اند. نام آن آگاهی ها را می توان بخشی از فرهنگ نامید.
بی گمان گزارش کردن آن آگاهی ها «زبان» نام دارد. از سویی بخشی از فرهنگ و زبان، گزارش آگاهی ها و چگونگی درونِ مانته است و سازگار شدن آدمی را در بهینه مانته گزارش کرده است.
واژگانی چون: «آب، آتش، ابر، باد، باران، برف، تاریکی، تندر، دریا، رود، روشنایی، سرما، مه و نامهایی که بر جنبندگان و آبزیان، خزندگان و چرندگان، آدمیان و جای ها، رودها و دریاها و ...» گذاشته شده گزارشی از «چگونگی مانته» بوده است.
پس همان گونه که مانته سرزمینهای گوناگون با هم یکی نیست، این دگرگونی ها در فرهنگها و زبانها نیز کارگر بوده و دگرگونی پدید آورده است و مردم گیتی بسته به اندیشه های خود در پهنه ی مانته، فرهنگی فراخور خود آفریده اند.
فرگَردِ زبان
گذشته از رازها و رمزهای ادب ستوره ای و میتوختی (ستوره ای) که تاکنون از آن ها سخن رفت، نگرش به برخِ دگرگونی ها که در نامها و واژه ها در گامه هایِ گوناگونِ فرگشتِ زبان های ایرانی و هم چنین هنگام رونویسی و بیرون نویسی و یادداشت برداری نوشته های تاریخی روی داده است، نیز بایسته است.از هنگام نگارش و فراهم آوری ادب میتوختی تا به امروز در سرزمین پهناور ایران، زبانهایی گوناگون پدید آمده، روایی یافته، آیین مند و سامان مند شده، گاه برکنار و فراموش شده است.
زبان شناسان، زبانهای ایرانی را به سه گامه بخش کرده اند:
1- زبانهای باستانی که نزدیک تا پایان دوره ه هخامنشی رواج داشته و فراگیر زبانهای: «اوستایی، پارتی باستان، مادی و چند زبان دیگر» بوده است که ردپایی از آنها بر جای مانده لیک دنباله آنها در زبانهای میانه شناخته شده است.
2- زبانهای میانه که در دوره های اشکانی و ساسانی هم چون زبان آیینی به کار می رفته و از ارزشمندترین آنها زبانهای پارتی (پهلوی اشکانی یا پهلوی اپاختری) و پهلوی ساسانی (پهلوی نیمروزین) بوده است.
3- زبانهای نو ایرانی که پس از روزگار ساسانیان و در سراسر دوره ی پس از اسلام تاکنون به آنها گفت و گو می شده و یا می شود که از آنها است: «زبانهای فارسی دری، فراگفتها و گویشهای بسیار که به گونه ای پراکنده در بخشهای گوناگون ایران و شاید بیرون از مرزهای ساختاری کنونی ایران رواج داشته و یا دارند.»
در این روزگاران چند هزار ساله در زبانهای ایرانی، دگرگونی های فراوان روی داده است. دگرگونی هایی در ساخت واژگان (دگرگونی های چرخشی) و چگونگی پیوند واژه ها در سخن (دگرگونی های وَچَکی) پدید آمده، واژه ها و اندریافتها دگرگون شده، برخِ از واتها و نویسه ها به یکدیگر دگرش یافته، برخِ واژگان از نهادهای بنیادین خود به ریخت و نهادهای دیگر درآمده (وات گشت) و بسیار از نامها و واژه ها در نوشته های برجا مانده به لغزش خوانده و یا نوشته شده است (لغزه خوانی).
یادآوری می شود که بررسی این بخش از گفتار و شیوه ی نگارش (دبیره های) زبانهای پهلوی و فارسی خود به جستاری جداگانه نیاز دارد که باید در جای خود، آن هم به شیوه ای رسا از آنها سخن راند.
برداشت هایی از اندریافت های نام های ستوره ای
نامهای شاهان، نامداران، بزرگان، پهلوانان و دیگر کسان ستوره ای می تواند دارای چم و اندریافتی ویژه باشد که ژرف بینی در آنها و گشودن رمزشان، بسیاری از نکته های تاریک و ناشناخته ی تاریخ، روشن خواهد شد.نیک می دانیم که در خاوران باستانی، همیشه نامگذاری با پیش بینی چم و اندریافت نامها، انجام می گرفته است. برخِ از نامهای ستوره ای ایرانی اندریافت دورانهای آغاز آفرینش و دگرگونی های تند و سختِ «وای و پَناد و وایسپهر و اندر وای» برخِ دیگر پیشرفتهای آدمی را در زمینه ی ساخت ابزارهای سنگی و توپالی و پاره ای از آنها نمودی از خانه سازی و کشاورزی را نشان می دهد.
هم چنین، کوچ، سه بهره شدن آریاییان، چیرگی همسایگان بر ایران، آغاز فرمانروایی خاندانها و تیره ها و دگرگونی های دینی در تودمان و ... همگی در نام این کسان نمودار شده است.
برای پی بردن به چم و اندریافت این نامها و فروزه ها و پاینامها، بهره برداری از آیینها و روش ها و دستورهای فراگیر در دگرگونی های واژه ها در زبانها و زمانهای گوناگون بسیار بایسته است.
باید دریابیم که یافتن هر واژه هم چون پا نهادن نوزادی است به گیتی. هر واژه مانند: آدمی دوران رویانی، نوزادی، کودکی، خردسالی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، پیری و سرانجام مرگ و میر و برای برخِ از آنان رستاخیز و بازخیزی هم به چشم می خورد.
گذشت زمان در آنها دگرگونی پدید می آورد به دیگر سرزمینها کوچ می کنند و در دیگر شاخه های زبانها کارگر می افتند و یا از آنها بهره می جویند. پس، واژه ای که امروز در گفتار و نوشتار هر دودمان و مردم به کار می رود با همان واژه در زمان زاده شدن و در گامه های دگرگونی پسین، خواه از دید ریخت یا چم و اندریافت، یکسره همانند و همگون نیست.
گاهی شناخت پیوند آن با ریخت نخستین آن نه تنها بسیار دشوار است که در برخِ زمینه ها ناشدنی است.
این همان چیزی است که واجدایی و ناسازواری زبان شناسان و پژوهشگران گفته ها و نوشته های کهن دینی، ستوره ها و داستانهای پاترمیک و مردمی را نمودار می سازد.
زمان در گفته های ستوره ای
گفت و گو درباره ی زمان و تاریخ رخداد رویدادها در ستوره های دینی و داستانهای پاترمیک مردمی دودمانها، یکی از پیچیده ترین، دشوارترین و نازکترین دیدمانهای تاریخی است. چنان که می دانیم روایی ترین یکای سنجش زمان «سال» است. «سال» همانا برابر دوره ی گردش زمین به دور خورشید است. رواکترین سالها، سال خورشیدی و ماهی است.سال خورشیدی نزدیک به 365/24220 شبانه روز است و سال ماهی برابر با 354/3670 شبانه روز که با برداشتن خُرده های سال خورشیدی، سال ساده 365 روز و سال بهیزکی 366 شبانه روز است.
آشکار ساختن زمانهای بسار دور تاریخی، آن گونه که در گفته های دینی و مردمی توده های گوناگون آمده است به سادگی شدنی نیست؛ زیرا برخِ از این بازگویی ها از زمانهایی به یادگار مانده است که هنوز نه سال با اندریافت امروزین شناخته شده بود و نه دبیره پدید آمده بود تا با آن بتوان زمانهای تاریخی را نوشت و به نژادهای پسین واگذار کرد.
در برخِ از این گفته ها، گاه از رویدادهایی نام برده می شود که هنوز آدمی پا به گستره ی هستی ننهاده بود. برای نمونه، آن جا که سخن از زمانهای «آفرینش جهان»، «زمین»، «جانوران» و «آدمی» در میان است، هر سال، شاید هم هر روز برابر با هزاران سال راستین است.
چنان که در ستوره های هندی، همه ی روزگاران آفرینش 12000 سال خدایان یا 4 میلیون و 320 هزار سال آدمیان است؛ یا اگر هر روز را تنها یک سال بپنداریم برابر 4/380/000/-000=365×1000×12000 سال می شود.
با نگرشی ساده، واژه ی «سال» که امروزه دارای اندریافت زمانی آشکاره است در ادب فارسی گاه به چم و اندریافت «زمان، روزگار، دوره، دوران» نیز به کار رفته است.
با بررسی ها و پژوهشهای انجام شده، در می یابیم که واژه ی «سال» به چم امروزین، دست کم از نزدیک به چهار هزار سال پیش از زادسال ترسایی، برای سنجش زمان به کار می رفته است.
پس، می توان پنداشت که زمانهای تاریخی در گفته های ایرانی، شاید اگر پیش از هزاره ی پنجم پیش از زادسال ترسایی از باریک بینی بسنده، برخوردار نباشد لیک دستکم از هزاره چهارم پیش از زادسال ترسایی تا اندازه ای دارای ارزش و پشتوانه ی تاریخی است.
بی گمان، سالهای یادآوری شده در گفته ها و داستان های مردمی برای زمانهای دورتر، برای نمونه روزگاران در پیوند با «هوشنگ» و «تهمورث» از دیدگاه گاهشماری، چندان درست و موشکافانه نمی باشد.
امروزه با کاوشهای باستان شناسی و بهره گیری از آیینها و دستورها و کاربردهای زبان شناسی، می توان تا اندازه ای این کمبود و نارسایی را از میان برداشت؛ زیرا گرچه تاریخ نگاران و باستان شناسان، زمانهای تاریخی دورانهای «هوشنگ» و «تهمورث» را برآورد، نکرده اند لیک امروزه زمانهای در پیوند با دوره های سنگ و توپالها در ایران کمابیش شناخته شده است.
پس، اگر بتوان با پَروَهانهای بسنده، پادشاهی هوشنگ و تهمورث را با دورانهای سنگ و توپالها برابر کرد، آن گاه است که می توان به زمانهای نزدیک به این کسان که نمادی از دورانهای تاریخی هستند، دست یافت.
رازها و رمزها در گفته های ایرانی به ویژه در شاهنامه
اکنون اگر بتوانیم به چم و اندریافت باریکِ نامهای کسانی ستوره ای ایران پی ببریم، آن گاه با بهره گیری از آسالهای دیگر تاریخی و چیزهای به دست آمده از کاوشهای باستان شناسی و تاریخ گذاری دانشی (با روش کربن 14) بر روی آنها، خواهیم توانست زمان و مرز نزدیک با روزگاران تاریخی گذشته ایران را برآورد نماییم.بی گمان، هر اندازه در آینده، آگاهی های تاریخی و باستان شناسی و زبان شناسی و ... باریکانه تر به دست آید، برآوردها به راستینگی نزدیکتر خواهد بود.
لیک، پیش از آن که به برآورد زمانهای تاریخی بپردازیم، نخست باید روزگار فرمانروایی شاهان را در گفته های گوناگون یادآور شویم. سپس به واکافت و موشکافی آنها بپردازیم و سرانجام از سنجش آنها با دست آوردها و دبیزه های تاریخی دیگر، زمان رویدادهای گوناگون تاریخی را برآورد و ارزیابی کنیم.
با نگرش به بازگفتهای تاریخی و «شاهنامه فردوسی» همه شاهان ایرانی از کیومرث تا یزدگرد سوم را می توان در چند دسته زیر، بخش بندی کرد:
1- پیشدادیان: از کیومرث تا گشتاسب
2- کیانیان: از کی قباد تا دارا
3- اسکندر و جانشینان او
4- اشکانیان
5- ساسانیان: از اردشیر بابکان تا یزدگرد سوم.
یادآوری
چون دیدمان این گزارش «زبان، زمان و ساختار شاهنامه» است و تنها کوشیده شده که با یادآوری روزگار «پیشدادیان» آن هم با نمودی از «مُشت نمونه خروار» سخن بگوییم.از همین رو، سخن را کوتاه کرده از بُنِ دیدمان یا از بخش «پیشدادیان» سخن خواهیم راند، باشد که در خور نگرش افتد.
تاکنون تا این جا، بسیار فشرده از برخِ رمز و رازها در گفته های ایرانی سخن رانده شد؛ اکنون می بایستی از رمز و راز برخِ ویژه نامها و پاینامهای در شاهنامه (در بخش پیشدادیان) سخن گوییم تا شاید با بررسی زبان شناسانه و ریشه یابی برخِ نامها بتوانیم اندکی، آن هم در اندازه توش و توان خود، ریزه کاری هایی را روشن و آشکار سازیم:
1- کیومرث/کیومرس/گیومرت/گیومرث:
«چنین گفت کایین تخت و کلاه ... گیومرث آورد و او بود شاه»این نام در اوستا «گیه مرتن/گیه مَرته gayamaretan/gayamareta» در پهلوی (gayōmart/gayōmard گیومرت/گیومرد) و در نوشته های مانوی به گونه (گهمرد gehmurd) آمده است.
این نام از دو بهر درست شده است.«گَیو gaya/gayo» به چم: «جان، زندگی، زیست.» بهر دوم آن «مَرِتَ mareta: مُردنی، میرا، مَرد (آدمی، انسان، بَشر).»
پس، روی هم، «گیومرث: زنده میرا» است.
برخِ پژوهشگران، «گیه gaya» را ریختی دیگر از واژه «گیاه» دانسته اند و آن را با زندگی آدمی-گیاه پیوند می دهند.
به دیگر سخن، «گیومرث» به چم زندگی است. از اندر یافت داستان گیومرث در می یابیم، پس از آن که زمین آفریده شد، کوه ها پدید آمدند، گیومرث (زندگی) در آن پیدا شد.
بایستگی زندگی جنبش و کوشش است. این جنبش و رَوانِش و شارندگی همانا: «زاده شدن، زندگی و مرگ است».
(گیومرت gayomart) به زبان پهلوی است. در اوستا به گونه (gayya-mareta) آمده است. بَهر نخست آن (gaya «گَیَه»):«جان و زندگی» است. بَهرِ دومش (mareta=مَرِتَ): «فروزه» است، به چم: «میرا، مردنی، درگذشتنی، آدمی، مَرد.» پس روی هم واژه ی «گیومرت»: «زنده ی میرا». بهر دوم آن «مَرِتَ» می تواند از ریشه ی («مَر»mar) باشد.
یادآوری می شود که در زبان اوستایی دو ریشه ی «مَر» به چشم می خورد با شماره ی 1 و دیگری با شماره ی 2.
برخِ پژوهشگران بهر دوم یا «مَرِتَ mareta» را از ریشه ی «مَرmar: مُردن» دانسته اند.
بنده می پندارم بهتر است آن را از «مَر» شماره ی دو به چم: «مَر، آمار، آماره، شمار، شماره و ...» بدانیم که اگر «مَر» دوم را نیز بهری از «گیومرت» پنداریم؛ پس گیومرث به چم: «زندگی فراوان، پُر شمار، بسیار زیست و ...» می شود که با دیدگاه ما نزدیکتر است.
نام گیومرت به گونه های (kehūmarθ، شیومرت šiyūmarθ) نیز آمده است.
«کُنت دوگو بینو» بر این باور است که: «گیومرت نام راستین وی نبوده، این پاینامی است که پس از رسیدن او به پادشاهی برایش پیش بینی گردیده است به چم: پادشاه کشور یا پادشاه مردان (مردمان).»
از همین رو، «کُنت دوگو بینو» ریختِ «کیومَرد» را می پذیرد که برگرفته از دو بَهر «کیِ+مَرد» است؛ (کیِ: پادشاه +مَرد: آدمی، مرد، مَردم).
نام گیومرث با پاینام «گَرشا» به چم: «شاهِ کوه» می باشد که برخِ از نویسندگان دوره ی اسلامی به لغزش آن را «گلِ شاه» خوانده اند.
«گلشاه»:
«ز هنگام گلشاه تا یزدگرد ... ز گفت من آید پراگنده گرد»(چاپ بروخیم)
«ز هنگام کی شاه تا یزدگرد ... ز لفظ من آمد پراکنده گرد»
(چاپ مسکو)
«گلشاه» پاینامی است که به کیومرث داده بودند. حمزه ی اصفهانی آورده است: «نخستین انسان روی زمین مردی بود که ایرانیان وی را «گِلشاه» (مالک الطین) می خوانند. وی تنها به گِل فرمان می راند.»
شادروان پورداوود نوشته است: «بلعمی و بیرونی او را «گَرشا» خوانده اند به گفته ی بلعمی: «گَر: «کوه» است و او را «پادشاه کوه» خواندند.»
واژه ی «گری gari» بارها در اوستا آمده و به چم: «کوه». این واژه در سانسکریت (گیرَی giray) می باشد در پهلوی نیز (گر gar) گویند. در افغانستان «غَر».
بر پایه ی آیین مزدیسنا و همان گونه که در شاهنامه آمده است؛ چون گیومرث در کوه می زیست او را پادشاه کوه یا «گرشاه» گفته اند.
یادآوری می شود، چون در زبان اوستایی وات یا نویسه «ل» نیست؛ از همین رو از واتِ «ر» بهره برداری شده و شاید برابر با آن در زبان پهلوی به جای «گَر»،»گَل» آمده است.
کسانی که پاینامِ «گرشا/گلشاه» را برای گیومرت یادآور شده اند، آن را برابر با «نخستین آدمی» دانسته اند و بر این باورند که گیومَرت، نخستین آدمی یا به دیگر گفته همان وَخشور آدم (درود خدا بر او باد) است.
در آیین پارسیان، گیومَرت، نخستین آفریده از گونه ی «آدمی» یا همان «آدم» است و نژاد آدمیان از او پدید آمده است.
-(فَرَه farreh) همان (خُرّه xorrh) پهلوی و (xvarénah خورننگه) اوستایی است. فروغی است که ایزدی که به دل هر که بتابد از همگنان برتری یابد.
از پرتو همین فروغ ایزدی است که کسی که به پادشاهی می رسد و برازنده و در خور شایسته ی تاج و تخت می گردد، دادگر شود و همواره تا زمانی که این فره ایزدی با اوست پیروز و کامیاب است.
از پرتو همین فره ایزدی است که مردی پارسا به رهبری مردمان برانگیخته می شود و به پایگاه پیامبری می رسد.
-زمان شاهی کیومرث را 30 سال، 40 سال یا 70 سال نوشته اند و زمان زیست (سال زندگانی) او را هزار سال دانسته اند.
2-سیامک:
اوستایی (سیامکه syāmaka) شاید این نام ریختی دیگر از «زومگ zumag»، «زیمگ zimag» به چم زمستان در زبان اُسِتی و نیز «سویوماق» به چم: «سرد شدن» در زبان ترکی باشد. ← (ریشه ی زَم در زبان اوستایی)در بررسی های انجام شده، برخِ پژوهشگران، «سیامک» را برابر با دوران یخبندان در دوره ی چهارم زمین شناسی می دانند.
3- همسر سیامک «وَشاگ vašāg»:
این واژه به چم: «آبجو، آب میوه؛ یا «نَشاگ našāg»: مرده، پیکر بی جان»؛می تواند گوشزدی به دوران گیاهخواری یا مرگ و میر آدمیان در دوران یخبندان باشد.
4- فراوگ (fravāg):
این نام از دو بَهر: پیشوند «فر-fra» به چم: «پیش» و بَهر «واگ» از ریشه «وَک vak»: «سخن، گفته، گفتار»؛ ساخته شده است که روی هم به چم: «پیش گفتار» است.این واژه آغاز سخنگویی آدمی را می رساند. در خور یادآوری است که «زبان» یا سخن گفتن که در جستار «زبان، زمان و ساختار شاهنامه» آمده است در پیوند با دوره فرواگ است.
5- فروال (fravāl):
این نام نیز از دو بهر، یکی پیشوند «فر-fra»: «پیش» و بهر دوم «وال-vāl» ساخته شده است. بهر دوم از واژه «وَر var» اوستایی به چم: «پناه دادن، جادادن» است. پس، روی هم واژه فروال: «پناهگاه پیشین» است که می تواند گوشه ای به نخستین جایگاه زیست آدمی همان غارها، شکافها در تخته سنگهای کوهها باشد.6-پیشداد:
واژه ی اوستایی «پَرَذاته parazāta» از دو بهر درست شده است. بهر نخست آن پیشوند «پَرَ-para»: «پیش». بهر دوم آن «ذاتَه zāta» که در فارسی به «داد» گرایش یافته است به چم: «زمان، گاه» است.نمونه ی آن را می توان در واژه ی «بامداد=بام+داد» یا ریخت دیگر آن «بامگاه» دید. هم چنین «پرذاته» در زبان انگلیسی به گونه ی «پری دِیت predate» تاریخ پیشین، پیش از تاریخ، پیش تاریخ بر جای مانده است. پس، این واژه که پاینامی است برای هوشنگ، می تواند به چم:«دوره پیش از تاریخ» باشد که گوشه ای به دوران سنگ است (←هوشنگ).
7- هوشنگ (hušang):
واژه ی اوستایی (هئوشینگه haoŠyangha). در زبان اوستایی «هئوش haoŠ»؛ «خشک» و «اَینگه Ayangh» توپال است. پس، این نام به چم: «توپال خشک (توپال نگداخته) یا سنگ توپال می باشد و گوشزدی است به دوره ی سنگ» (←پیشداد).- هوشنگ: هوش+هَنگ: «دارنده ی دانایی». مستوفی بر آن است که نام بنیادین هوشنگ «بوم شاه» است و برای دانایی بسیاری هوشنگ نامیده شده است. در اوستا (haoŠiyangha) آمده است.
«یوستی» بر آن است که این واژه از ریشه «شی Ši» گرفته شده است که به چم: «جای گرفتن، خانه برگزیدن» است.
پس هوشنگ: خوب+ شنگ (خانه) خانه های خوب، بخشنده خانه های خوب، سازنده ی جایگاه های خوب، فراهم آورنده ی خانه های خوب. این چم می تواند با «بوم شاه» مستوفی نزدیکی داشته باشد.
سیامک، پسری داشت به نام هوشنگ. کیومرث، سرداری سپاهی را که برای جنگ با دیو فراهم کرده بود به هوشنگ سپرد.
هوشنگ در این نبرد بر دیو بچه چیره شد؛ وی را گرفت و به کین خواهی پدر، کُشت.
چون کیومرث (نیای هوشنگ) درگذشت، هوشنگ، جانشین وی شد و بر تخت پادشاهی نشست. جهان را آباد کرد. آهن را از دل سنگ بیرون کشید. آتش را او پیدا کرد. جشن سده را روایی بخشید، بسیار از پیشه ها، هنرها و آیینها را از او پدید آورد.
درباره ی وابستگی (خویشاوندی، پدر و فرزندی) هوشنگ نیز گفته های گوناگون آمده است، چنان که بیشتر این گفته ها، »هوشنگ» را پسر «فَرواک farwāk» (فرواگ، افرواک، افراواک، فراوک، فراول) پسر سیامک پسر میشی پسر گیومرث دانسته اند.
8-گوزک (gūzak/gōzak):
نام همسر هوشنگ است. شاید به چم: «استخوان پا (غوزک)» باشد که ساخت ابزار استخوانی را در کنار ابزارسازی از سنگ (هوشنگ) نمودار می سازد.9- ویکرت/ویگرد (vēkart/vēgard):
نام برادر هوشنگ است. ویکرت/ویگرد به چم: «کِشت و کار» گوشه ای است به «کاشتن» و گذران زندگی از راه کشاورزی که در روزگار «نوسنگی» آغاز شده و در نوشته های کهن «ویگرد» بنیادگذار دهگانی و کشاورزی دانسته شده است.10- تهمورث:
واژه ی اوستایی (تخموروپه taxmaurupa) از دو بهر ساخته شده است.یکی (تَخمَ taxma): فروزه ای است به چم: «توانا، توانمند، زورمند».
گونه نامی آن (تَخمُ taxmo): نیرو. این واژه در زبان پهلوی «تَهم» شده است که می توان آن را در واژه های تهمینه، تهمتن، تهماسب» نیز دید.
با دگرش واتِ «خ» به «ه» و دگرش «ه» به «ی»، تَخمور به تهمور و تیمور گرایش یافته است. واژه تیمور در زبان تورانی به گونه ی «دَمیر» در زبان ترکی به چم: «آهن» است.
در زبان سانسکریت «تَمَرَه tamara» به چم «مس» است که نخستین توپالِ یافته شده به دست آدمی است.
بهر دومِ آن پسوند «-اوپَ/اوپَه upa» است که تاکنون دیدگاهی روشن و آشکار درباره آن داده نشده است. شاید بتوان آن را همان پسوند «-ب» یا «-پ» در زبانهای ایلامی، کاسی و لولوبی دانست که نشانه گروهه (جم) بوده است. با این برداشت، می توان تهمورث را با دوران توپالها برابر دانست.
برخِ پژوهشگران «اوپهَ» را از واژه ی «اوروپ/اوروپی ūrūpi» دانسته اند که به چم: «روباه» یا گونه ای از «سگ» باشد. از همین رو، برخِ کسان آن را به چم: «روباهِ تیزرو و توانا» دانسته اند. گفتنی است که برای تهمورث دو پاینام پیش بینی شده است. یکی تهمورث «دیوبند» است که برگرفته از جنگ او با دیوان و پیروزی و چیرگی او بر آنان است، دیگری «زیناوَند» است.
زیناوَند: در اوستایی «اَزینَه وَنت azinavant) یا (زَاِننگهونت zaenaghvant). زیناوَند از دو بهر درست شده است. یکی «اَزینه azina» که شاید ریختی دیگر از «آسَن āsan» پهلوی: «آهن» یا «ایزن eisen» آلمانی: «آهن» باشد.
بَهرِ دومِ آن پسوند «-وَنت/-وَند» است که نمودار چمها و اندریافتهای: «دارندگی، همانندگی، مانندگی و ...» است.
پس، روی هم، زیناوَند: «دارنده ی آهن یا دارنده ی توپالها یا زین ابزارها» که همگی آنها گوشه ای است به دوران توپالها.
سرانجام، در می یابیم که (تهمورث/تخمورپ) نمودی است از توپالها یا روزگار توپالها.
از هوشنگ فرزندی چشم به جهان گشود به نام «تهمورث» وی بسیار فرزانه و گرانمایه بود. پس از پدر بر تخت پادشاهی نشست. با دیوان به جنگ پرداخت و بر آنان چیره و پیروز شد. همه را در بند کشید. از همین رو به تهمورث «دیوبند» سرشناس گردید.
نوشتنِ دبیره، پشم رشتن، پارچه بافتن، رام کردن جانوران و مرغان را او آغاز کرد و به دیگران هم آموخت.
11- جم:
جم در اوستا «ییمه yima» در سانسکریت «یَمه yama» است به چم: «دنباله دادن، گسترش یافتن، پهن شدن، راه دادن و ...» هم چنین «یَمه yama» به چم: «راننده، ارابه ران، دهنه و ...» می باشد.بر پایه ی «وندیداد/ویدیوداد»، جم (جمشید) سه بار زمین را فراخ کرد تا برای آدمیان و گله و رمه ها جای بسنده و بایسته و چراگاه درخور پدید آید. بر پایه ی شاهنامه نیز جمشید تخت روان یا گردونه ای ساخت که دیوان آن را می بردند و با آن می توانست به هر جا که بخواهد راهی شود.
پس جم، دوره و نمادی است که آریاییان با ساختنِ گردونه یا رای کوچ و راهی شدن به سرزمینهای سرسبز پشته ایران را به دست آوردند.
جمشید، پسر تهمورث است و پس از پدر، او به پادشاهی رسید. از کارهایی که وی انجام داد، لایه بندی مردمان بود. وی آن را به چهار گروه بخش بندی کرد:
1- پارسیان
2- سپاهیان
3- کشاورزان
4- پیشه وران
هنرهایی را که به مردم یاد داد، ساختمان سازی و ساخت ایوانها، کاخها، گرمابه ها، کشتی سازی و آموزش کشتی رانی، بیرون کشیدن گوهرها و سنگهای پُر بها از دل سنگ و کوه بود.
از این گوهرها، تختی گوهرنشان فراهم کرد و به همه گونه گوهرها بیاراست.
«جشن نوروز» را او برپا کرد و از وی به یادگار ماند.
جمشید، سیصد سال با کامروایی و خوشی پادشاهی کرد؛ چون این هنرها از وی نمودار شد، خودبینی و خودکامگی در او پدیدار گردید. سرانجام لاف خدایی زد و مردم را به پرستش و نیایش خویشتن فراخواند. از همین رو مردم از او ناخرسند شدند و بر وی شوریدند. روزگار بر او تیره و تار شد و «فرّه ایزدی» از او بیرون رفت.
12- ضحاک:
این واژه در اوستایی (اژی دهاکه ažidahāka) است. (اَژی aži) به چم: «آتش اهریمنی» است در برابر «آذَر» (آتش پاک و سپندینه).بَهرِ دیگر آن «دَهاک» پوینده زاب از ریشه «دا» اوستایی است به چم: «آفریدن، دادن».
پس، این نام، روی هم به چم: «آفریننده آتش اهریمنی» است. برخِ پژوهشگران آن را نمادی از «آتشفشان» می دانند.
بیوراسب:
این واژه پاینامِ ضحاک است. در اوستایی (baevara) است که گویش اوستایی سرزمین بابِل می باشد و گوشه ای است به چیرگی یافتن بابلیان بر ایران.در سرزمین تازیکستان (عربستان)، گرانمایه مردی خوشنام و دیندار و نیکوکار فرمانروایی می کرد. اهریمن از خودکامگی و آژوپرستی فرزند «مَرداس» به نام «ضحاک» بهره جست و آن چنان او را پیرو و رام خویش کرد که به کشتن پدرش هم تن در داد.
داستان ضحاک و ناپاکزادگی او را فردوسی به شیوایی و با واژگانی بس زیبا و آبرومندانه یادآور شده که از همین جا آدمی به «پاک زبانی» و «پاکیزگی سخن» فردوسی پی می برد:
«به خون پدر گشت همداستان ... ز دانا شنیدم من این داستان
که فرزند، بد، گر بود نرّه شیر ... به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانی سخن دیگر است ... پژوهنده را راز با مادر است»
گفتنی است که ضحاک (آژی دهاک) فرزند مَرداس (=مَرداش، مَردوخ، مَردوش، ماردوش) است. اگر خوب به این دگرگونی های واژه «مَرداس» بنگریم، سرانجام روشن می شود که «ضحاک» ماردوش نیست که فرزند «مَرداس یا ماردوش» است.
امیدوارم زمانی فرا رسد تا بتوان در این زمینه هم روشن نماییم که ضحاک بر سر شانه هایش ماری نبوده است لیک«ماردوش» نام پدر اوست.
13-آتبین:
«فریدون که بودش پدر آتبین ... شده تنگ بر آتبین بر زمین»این نام در شاهنامه چاپ مسکو به گونه ی «آبتین» آمده است که باید لغزه نویسی و لغزه خوانی «آتبین» باشد.
در اوستا (θwyaā) در سانسرکیت «آپتیا āptya». در اوستا (آثویانه θwyānaā) آمده که «فروزه» است به چم: «از خاندانِ آثوَیهَ». همین واژه در زبان پهلوی (آسپیان āspiyān)شده است. در نوشته های تازی زبان، این نام به گونه ی «اثفیان» آمده است.
آتبین از تخمه جمشید و پدر فریدون بود. همسر او فرانک نام داشت. آتبین به دست روزبانان ضحاک گرفتار شد و پس از چند روز ضحاک او را کُشت.
14- فرانک(frānak):
نام مادر فریدون، همسر آتبین/آبتین است. ریختی دیگر از «فرنجک» و «فرانج» به چم: «بختک، کابوس» شاید نمادی از دوران فشار و زور و نمودی از ترس و بیم و باک و دلهره و نگرانی ایرانیان از تازندگان بابلی باشد.در شاهنامه می خوانیم که فرانک (همسر آتبین)، فریدون شیرخوار خود را به کوهستانها می برد تا از کشته شدن او به دست کارگزاران ضحاک پیشگیری کند.
15- فریدون:
واژه ی اوستایی (ثرائتونه θrætaona). «ثرائه θræ» به چم: شمار «سه» است. در زبان فرانسوی (تروا trois) در انگلیسی (three) در آلمانی «درای drei» و در زبان پارتی «هره Hrē» است. بهر دوم این واژه، «تئونَه taona» یا «تونه» شاید به چم: «تخم، تخمه، نژاد» باشد.برای نمونه، در فارسی واژه «تنبان» که پوششی است برای پوشاندن شرمگاه از دو بهر «تن» و «بان» ساخته شده است. در بیشتر فرهنگها «تُنبان» را با «ت پیش دار=» آورده اند لیک در فرهنگ پاشنگ با «تَ: زَبَردار» آمده است. «تَنبان tanbān»: «شلوار، زیرجامه» از دو بخش: «تَن» در اوستا (tanu) و (-بان) پسوند نگهبانی، نگهبانی دانسته. تَنبان: «نگهبان تن». در دبیزه ای دیگر، تُنبان را نگهبان تُخمه (بن، بنه، نژاد) می داند.
در گویش سنگسری «سوتون» به چم: «سیاه تخمه، سیاه دانه» است که دانه ای است سیاه رنگ و خوشبو.
پس، در این گویش نیز واژه ی «تون» برابر با: «تخمه، دانه» است. شاید بتوان گفت که واژه ی «ترائتونه» به اندریافت سه نژاد باشد و آن گوشه ای است به سه بهره شدن دودمانهای آریایی.
در شاهنامه این رویداد بزرگ به گونه بخش بندی فرمانروایی فریدون میان سه پسرش: «سلم، تور، ایرج» نشان داده شده است.
فریدون سه پسر داشت به نامهای «سلم، تور، ایرج» که با سه دختر پادشاه یمن زناشویی کرده بودند. آن گاه فریدون کشور را سه بخش کرد و هر بخش را به پسری داد: «روم، و خاور [باختر] را به سلم، چین را به تور و ایران را به ایرج».
سلم و تور از این بخش بندی ناخرسند بودند؛ نیرنگ ورزیدند و سرانجام برادر کوچکتر را کشتند. ایرج همسری داشت به نام «ماه آفرید» که هنگام مرگ ایرج باردار بود، دختری آورد؛ فریدون آن دختر را به برادرزاده ی خود «پَشَنگ» داد. از آنان پسری زاده شد به نام «منوچهر».
16- منوچهر:
منوچهر از خاندان ایرج، یکی از پادشاهان پیشدادی است. نام خاندان وی در اوستا «اَئیریاوَ airyāva» آمده است به چم: «یاری کننده ی ایرانیان».منوچهر در اوستا «مَنوش چیئرَ manūš.čiθra.» می باشد: «از نژاد و پشتِ منوش.»
«مانوش» نام دودمانی بوده که در کوه مانوشان از رشته کوههای البرز می زیستند. میان گفته های بُندَهش و فردوسی، واجدایی آشکارا درباره ی منوچهر و رویدادهای زمان اش به چشم می خورَد.
در شاهنامه، دوران این پادشاه، یکی از درخشانترین روزگاران پهلوانی ایران زمین است. آرش کمانگیر، آشتی میان منوچهر و افراسیاب، داستانهایی چون قارن (کارن) پسر کاوه، گرشاسب و سام و نریمان و زال و رستم و ... که ایرانشهر به یاری و پایمردی آنان از گزند تورانیان آسوده ماند.
«منوچهر» نواده ی فریدون و کینخواه ایرج از سلم و تور است.
17- افراسیاب:
واژه ی اوستایی (فرنگرسین frangrasyan). در پهلوی «فراسیاو، فراسیک، فراسیاک» می باشد.«یوستی» واژه ی «فرنگرسین» را این گونه گزارش کرده است: «کسی که بسیار به هراس می اندازد.»در شاهنامه، افراسیاب، پسر پَشَنگ، پسر زادشم، پسر تور، پسر فریدون است.
آنچه درباره ی افراسیاب در اوستا آمده است با سخن فردوسی در شاهنامه همسان است. نخستین بار افراسیاب در شاهنامه، هنگام پادشاهی نوذر یاد شده است.
بهر دوم «فرنگرسین» (سَین syan) همان «سین» به چم: «چین» است و کامه آن ترکستان چین یا سرزمین «سین کیانگ» است و گوشه ای به چیرگی تورانیان بر ایران است.
18- نوذر:
«منوچهر را بُد دو پور گُزین ... دلیر و خردمند و با فر و دینیکی نام نوذر دگر چون زرسپ ... به میدان بمانند آذرگشسب»
نام نوذر در اوستا به گونه (نَئوتَرَ naotara) و در پهلوی (نوتَرnotar) آمده که در فارسی کنونی به آن نوذر گوییم.
نوذر پسر منوچهر بود که به وارونه سفارش پدر، راه و آیین او را دنبال نکرد و مردم را از خود رنجانید و ستم و بیداد را به اندازه ای رساند که مردم از سام درخواست کردند پادشاهی را بپذیرد لیک او نپذیرفت. نوذر را پند و اندرز داد. نوذر به سخنان اش گوش فراداد و از بیدادگری دست برداشت.
در این هنگام پَشَنگ، پادشاه توران زمین از آشفتگی ایران آگاهی یافت و به بهانه ی کینخواهی تور، پسر خود، افراسیاب را به چهارصد هزار سپاهی از راه آمل به ایران فرستاد. از سوی دیگر، نوذر نیز با سپاه خود برای نبرد با تورانیان بسیج شد لیک از بخت بد ایرانیان، سام در این زمان بدرود زندگی گفت و ایرانیان در نبرد با تورانیان شکست خوردند. در یکی از نبردها، نوذر گریخت لیک افراسیاب از پی او رفت، وی را دستگیر کرد.
پس از آن که گروهی از سپاهیان افراسیاب از زال شکست خوردند و قارن (کارن)، فرزند کاوه آهنگر، سپاه ویسه را در هم شکست و بارمان، فرزند ویسه را به خونخواهی مرگ برادرش، قباد، کشت. افراسیاب نیز نوذر را که در زندان بود، کشت:
«به خواری و زاری سرش را ز تن ... بریدند با نامدار انجمن»
19- زاب/زو:
در اوستایی: (اوزه ūzava): «زاب» نام رود و جُلگه ای است در کردستان کنونی و نمودار دودمان ماندگار در این سرزمین.پس از آن که نوذر به دست افراسیاب کشته شد. زال با موبدان برای گزینش پادشاه به رایزنی می پردازد.
چون دو فرزند نوذر (توس، گستهم) را شایسته ی پادشاهی نمی دانند، «زو» را که مردی کهنسال و از نژاد فریدون بود به پادشاهی برگزیدند. وی پنج سال پادشاهی کرد. پس از او گرشاسپ به پادشاهی رسید.
20- گرشاسپ:
واژه ی اوستایی «کِرِساسپهَ keresāspa» به چم: «دارنده ی گیسو». پاینامی بوده برای بزرگان و پهلوانان نامدار.«کِرِساسپَ» یا «کِرِسَسپَ» در سانسکریت (کِرِساسوَkrasasva): دارنده ی اسب لاغر یا کسی که اسب اش لاغر است. گرشاسب در اوستا «جوان دلیر» نامیده شده است. از فروزه های دیگرش «گَئسو» به چم: «گیسو دارنده» یا دارای گیس. از دیگر فروزه هایش «گَذَوَزَ: دارنده ی گُرز». به ویژه بیشتر پیروزی های گرشاسپ با همین «گُرز» انجام می گیرد.
گرشاسپ، پس از نوذر، نه سال پادشاهی کرد.
فرآمد گفتار
1- از داستان کیومرث در می یابیم که برای نخستین بار نام سروری و بزرگتری بر مردمان را به دست آورد و ویژه خود ساخت. او بود که زودتر و پیشتر از همه افسر شاهی بر سر نهاد و نخستین فرمانروای جهان گردید. جز آن که روزگاران دور را هیچ کس امروز نمی تواند به یاد داشته باشد! مگر آن که پسری از پدرش شنیده و آن را در خود نگاه داشته باشد و او نیز آن را به فرزند خویش و هم چنان درگذشت زمان سینه به سینه هر یک به دیگری یادآور شده باشد:«مگر کز پدر یاد دارد پسر ... بگوید ترا یک به یک، در به در»
آیین پادشاهی و راه و روش کشورداری و بنیاد نهادن تاج و تخت را پیش از همه در جهان کیومرث پایه افکند و او بود که برای آغازین بار نام شاهی بر خویش نهاد و خود را پادشاه خواند. این درست زمانی بود که آفتاب به خانه بره درآمده بود و جهان از تابش آفتاب نوروزی آب و رنگ و فرّ و شکوهی دیگر یافته بود. کیومرث شاه در آغاز کار، سینه کوه ها را برای فرمانروایی خود برگزید و کانون تخت و بخت و اورنگ شاهی خویش را بر فراز کوه ها استوار کرد.
آن گاه خود و گروه همراه اش به دستور او، جامه هایی از پوست پلنگ پوشیدند و جهان، چهره ای نو به خود گرفت. آیین آموزش و پرورش و نوزیستی نخست از او آغاز شد.
آری، داستان کیومرث، افسانه ای است نمادین از بنیاد گرفتن فرهنگ و پدیداری شهرنشینی در جهان. پیوند و فراهم آیی مردمان به دور یکدیگر برای پایه ریزی و برپایی گروه ها و تودمانهای گوناگون مردمی در گیتی.
بر پایه ی این داستان، مردمان جهان در آن روزگار کسی را که نیرومندتر از دیگران بود (چه از دید هوشمندی، رایزنی و ...) برای فرماندهی و راه گشایی و راهبری خود برگزیدند تا از برآیند خود و اندیشه ی برتر او شالوده ی زندگی نو و تازه را برای خود و همگنان پی افکنند و راه زندگی و هم زیستی و آشتی و سازش را هموارتر و استوارتر گردانند.
2- داستان سیامک، فرزند کیومرث، درگیری و نبردش با بچه دیو، نمادی از روزگاران یخبندان است. بچه دیو همان دوران سرما و یخبندان است. سرانجام سیامک به دست بچه دیو (سرما، یخبندان) کشته می شود.
3- روزگار هوشنگ، یافتن آتش، ساختن خانه و همانند آنها یا به دیگر گفته مبارزه با سرما، و یخبندان است.
7- روزگار تهمورث، ستیز با دیوان است. آموزش و فراگیری دبیره از دیوان است. تهمورث دیوبند است و زیناوند. کارش مبارزه است. آن هم با گرز گران. بند کشیدن دیوان، یادگیری دبیره. زبان و دبیره را از دیوان فرامی گیرد. خداشناسی و دینداری از کارهای اوست.
5- زمان جمشید روزگار کوچ آریاییان است. شاید (3870-3150 پ.ت) یا هزاره ی چهارم پیش از زادروز پیامبر ترسایان، انگیزه این کوچ از پی سرمای سخت و ریزش برف سنگین بوده است.
6- زمان ضحاک (آژی دهاک): روزگار چیرگی بابلیان بر ایران بوده است که شاید این کار از ناسپاسی جمشید و از این که خود را خدا پنداشته بود، انجام شده باشد. روزگار ضحاک نزدیکی های هزاره های چهارم و سوم پیش از زادروز پیامبر ترسایان است.
7- زمان فریدون یا پیروزی بر بابلیان و سه بهره شدن آریاییان است. در این دوره است که آریاییان به سه شاخه: «ایرانی، تورانی، رومی» بخش شدند. این رویداد به خوبی در شاهنامه زیرنامهای (ایرج، تور، سلم) یادآوری شده است. گفتنی است که دوره ی فریدون (2150-1650 پ.ت) می باشد.
سرانجام افسانه ای بودن داستان کیومرث و سیامک و هوشنگ و تهمورث و ... به هیچ رو از ارج و بهای آموزشی آن نمی کاهد. اگر ما نیز همین چون بخرد فرزانه توس که فرمود:
«تو این را دروغ و فسانه مدان ... به رنگ فسون و بهانه مدان
از او هرچه اندر خُورَد با خرد ... دگر، بر ره رمز و معنی برد»
بیاندیشیم، کرانه ی دید و گستره ی اندیشه مان، باز و روشن می شود و پیامهای آموزشی، فرهنگی، پرورشی، فرزانگی و ... شاهنامه، هم چون آن آوای آشنای باد که در چکاد البرز کوه به گوش می رسد به گوش جانمان می نشیند.
گرفتگاه ها
1-ماهنامه ی آوین، شماره های گوناگون (1 تا 24).2- پیامهای پرورشی در شاهنامه ی فردوسی، بهین دارایی.
3- شاهنامه ی منثور، میترا مهرآبادی، ج1.
4- شاهنامه ی فردوسی (ژول مول، کلاله خاور، چاپ مسکو و ...).
5- فرهنگ شاهنامه، حسین شهیدی مازندرانی (بیژن).
6- فرهنگ جامع شاهنامه، محمود زنجانی.
7- فرهنگ جامع نامهای شاهنامه، محمدرضا عادل.
8- فرهنگ نامهای شاهنامه، منصور رستگار فسایی.
9- فرهنگ نامهای شاهنامه، علی جهانگیری.
10- فرهنگ لغات و ترکیبات شاهنامه، داریوش شامبیاتی.
11- بهین نامه باستان، محمد جعفر یاحقی.
12- داستان باستان، قصه های شاهنامه، محمود محبی.
13- سیری در شاهنامه اندر کشف رمز ضحاک، محسن فرزانه.
14- روزنامه و سالنامه های گوناگون: پیش و پس از انقلاب.
15- داستانهای شاهنامه، زهرا مهذب.
16- راز بقای ایران در سخن فردوسی، محمد جعفر جعفری لنگرودی.
17- شخصیتها در شاهنامه، سید عبدالعلی عظیمی، 1379.
18- داستان آفرینش و تاریخ پیشدادیان و کیانی؛ در باورهای کهن ایرانی، پژوهش و گزارش: پرویز پژوم شریعتی، نشر هونام، تهران، 1378.
19- فرهنگ پارسی پاشنگ، مصطفی پاشنگ.
20- فرهنگ واژه یاب، دوره ی سه جلدی، ابوالقاسم پرتو.
21- فرهنگ نامه ی پارسی آریا، ج. دانشیار.
22- فرهنگ وندهای زبان فارسی، سید ضیاء الدین هاجری.
23- فرهنگهای فارسی (لغتنامه ی دهخدا، معین، نظام و ...).
پی نوشت ها :
1. رییس انجمن پاسداری و پالایش زبان پارسی و عضو امنای بنیاد فردوسی.
منبع مقاله :موحدفر، یاسر؛ (1390)، فردوسی پژوهی (مجموعه مقالاتی به قلم گروهی از نویسندگان)، تهران: خانه کتاب، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}